لمهم حبیب ابخیمته وگـللهم
|
حبیب آنها را در خیمه جمع کرد و
به آنها گفت
|
تدرون زینب خایفه نغدرهم
|
میدونید
زینب می ترسه
و ما انها را رها نمی کنیم
|
دخنت الروس وذبو اعمایمهم
|
همه ی
انها سراشون جوشان
شد و عمامه هایشان را انداختند
(یعنی خونشان به جوش امد)
|
وللخیمه مال ام عون رگـضو کلهم
|
و به
سوی خیمه ی ام عون (حضرت زینب)
دویدند
|
گللها إبن ظاهر
|
فرزند
ظاهر به او ، حضرت
زینب، گفت
|
یابت علی باچـر
|
ای دختر علی فردا
|
اشلع اعیونه الکال شاف اخیالچ
|
چشمانش را در می اورم هرکس
ببیند سایه ات را
|
یبنیتی زینب خلی هایه ابالچ
|
این را در ذهنت بسپار
|
وگضو شواربهم .. وحلو بیارغهم
|
و سیبلهایشان را گرفتند
و بیرقشان را باز کردند
|
گلتله عمی وکفـو من سمعته
|
به او گفت عموجان
تو لایق هستی وقتی شنید
|
وذب على راسه اتراب من حاچته
|
و خاک بر سر
خود ریخت وقتی
زینب با او حرف زد
|
اتراب ابلحیته ویبچـی من شافته
|
و خاک
بر روی ریشش و گریان موقعی
که حضرت زینب او را
دید
|
سکته بچـت متعوده تبچـی ابسکته
|
حضرت
زینب عادت داشت
گریه می کرد با سکوت
|
وعاین عله ربعه
|
و به
دوستانش نگاه کرد
|
کلمن لبس درعه
|
هر کدام لباس
رزم پوشیدن
|
وکل واحد اعله الباشط امخلی ایده
|
هر کدام دستش را بر روی
تیغ تیز اماده
گذاشته اند
|
بس الحسین ایگـله هد إیریده
|
منتظر دستور حمله امام حسین بودند
|
واتحزمو کلهم .. حلو بیارقهم
|
همگی
کمرها را بستند و بیرقشان
را باز کردند
|
استعرضوا یم الخیمه مالت زینب
|
کنار
خیمه زینب رژه رفتند
|
وشال ایده ابن ظاهر وسـوو ملعب
|
پسر ظاهر دستش
را بلند کرد و
دایره درست کرد
|
هوس اگـبال حسین وحسین اطرب
|
کنار
امام حسین سرود
خواندند و امام حسین
خوشحال شد
|
گـله اظن حــسبو عمک شیب
|
حبیب
به امام گفت، گمان
می کنم انها
(دشمنان) تصور کردند عمویت حبیب پیر
شده
|
ارخصنی أرد اخلیهم
|
به من اجازه
بده تا کار کنم
|
اتضیچ الأرض بیهم
|
که ز
مین را
گم کنند
|
غیر آنه عمک وانته المسمینی
|
مگر نه اینکه
من عموتم و تو مرا
نامیدی
|
شیخ الأنصار وهالإسم یکفینی
|
شیخ النصار
و این اسم مرا کفایت میکند
|
یعرفونی قاتدتهم .. حلو بیارقهم
|
فرماندهشان
مرا می شناسد بیرقهایشان
را باز کردند
|
ایعاین حسین اعلیهم ومتـبسـم
|
امام
حسین به انها
نگاه می کند و لبخند می زند
|
واحد بالآخر یحس بـی متـحـزم
|
احساس
میکردن پشتیبان یکدیگر
هستند
|
بأنفاسهم عطر الوفه ظل إیـشم
|
در نفس
هایشان عطر وفا استشمام
می کردند
|
وعاین على العباس شافه امغیم
|
و به
عباس نگاه کرد ،
دید که
عصبی هست
|
گله علی خلها
|
عباس به
او گفت بگذار
|
های الزلم کلها
|
همه این مردان
را برای
من
|
وصارت امسابگ بین أخو وأصحابه
|
مسابقه
بین اصحاب امام
و برادرانش شد
|
وهوسو للحگ هل إجت طلابه
|
و باهم
شعر سردوند که برای حق طلبشان امده اند
|
وضحکن صوارمهم .. حلو بیارغهم
|
و شمشیرهایشان خندیدند
و بیرقشان را باز کردند
|
گلهم حسین الرای یمی التمو
|
|
یابوالفضل انته وحبیب اتقدمو
|
|
الباقین عالمعرکه کلها التفو
|
|
وکلکم فرد هدة علیهم هدو
|
|
گلوله چا وانته
|
|
واتـحزم ابشته
|
|
چا شنهی صار العزم عنده انصاره
|
|
حسین وإیهد ویاهم ابتاره
|
|
ویحلف ابغیرتهم .. حلو بیارغهم
|
|
طش خبر عد جیش الکفر خلاهم
|
خبر نزد لشکر
کفر پخش شد
|
ایخافون من الهوه الـ یتعداهم
|
ترسیدند
از بادی که از کنار
شان می وزید
|
صوته اصفر وگوه الشمر ناداهم
|
صدای رسید
و شمر ندا داد
|
اصحاب الحسین حسین هد ویاهم
|
به انها که یاران امام
با امامشان به شما حمله
کردند
|
ابخاجیته متحزم
|
امام
عبایشان را به کمر بسته
|
ایطالب ابدم مسلم
|
و خون
مسلم را مطالبه
میکرد
|
واشجع زلمهم ماثبت بمجانه
|
و شجاعترین
مردانشون در جایش نتوانست بایستد
|
من شاف ابوفاضل امچـنف اردانه
|
هنگامی که ابوالفضل استین
هایش را بالا
زد
|
اصحابه افرحو کلهم .. حلو بیارغهم
|
یارانش همگی
شاد شدند بیرقشان
را باز کردند
|
هذا رزق من الله لو عالفطره
|
این روزی از طرف خداست
یا فطریست
|
واحد یصیر اصویحبه إبن الزهره
|
که فرزند
حضرت زهرا دوستش
بشود
|
اصحاب الحسین الإسم هذا أشکبره
|
و به
عنوان یاران امام
حسین به این نام بزرگ
ملقب بشود
|
هنیالهم بیهم عطر من عطره
|
خوش به حالشون عطری
از عطر او را دارد
|
من صاح ابو الیمه
|
هنگامی
که امام حسین
فریاد زد
|
طاحو مثل نجمه
|
مانند
ستارگان افتادند
|
ایغار ابوفاضل حته ظل من عدهم
|
ابوالفضل
حسودی میکرد تا باشد
از انها (اصحاب)
|
ابگـد ما ایحبون الحسین ایحسهم
|
به اندازه
ی دوستداران حسین ، به
حسابشان بیاورد
|
بس بی سوالفهم .. حلو بیارغهم
|
حرفشان
فقط یاد و توجه به
او بود
|